قصهی آروان
ابرهای جوونتر حسرت به دلشون مونده بود که ببینن آسمون آبی چه شکلیه؟ دلشون میخواست ببینن حرف اون ابر بزرگها که با سرعت از بالای سرشون رد میشن راسته که دورها جایی هست که آسمونش آبیتره؟ توش همه خوشحالترن و جای زمین، توی آسمون میرقصن؟
همین میشد که تا ابرهای کوچولو بزرگ میشدن، خودشون رو آماده میکردن برای روز اول بهار؛ روزی که بادهای غریبه میومدن و ابرها رو میبردن به سرزمینهای دور… سرزمینهای آبی… سرزمینهای سبز…
بعضی از ابرهای جوون و باهوش میرفتن و بعضیهاشون میموندن چشم به راه روزهایی که انگار نمیخواست هیچوقت بیاد… چشم به راه برگشتن اونهایی که رفتن…
- اینطوری نمیشه باید یه فکری کنیم، تا کِی میخوایم اینجوری ادامه بدیم؟
یکی از ابرها گفت:
- من دیگه سیاه سرفه گرفتم، نفسم درنمیاد...
اون یکی گفت:
- من اِنقدر کشیده شدم روی زمین که یه تیکه از ابرم رفته...
یکی دیگهشون گفت:
- من اِنقدر چشمام میسوزه که نمیتونم درست ببینم...
اون یکی ابره گفت:
- من اِنقدر دلم برای دوستام تنگه که هر طرف رو میبینم، جای خالی اوناست...
یکیشون گفت:
- یعنی واقعن راهی جز رفتن نیست؟
یکی دیگهشون گفت:
- خب اگه ما هم بریم، تکلیف خانوادههامون چی میشه؟
اون یکی گفت:
- کاش میشد بتونیم... کاش بشه دوستای رفتهمون برگردن!
ابر کوچولوها به هم دیگه نگاه کردن، این اون چیزی بود که میخواستن! یکیشون گفت:
- ما باید با همدیگه یکی شیم تا بتونیم قوی بشیم، بریم تو آسمون و بباریم...
ابر کوچولوها دستاشون رو دادن به هم، تبدیل شدن به یه ابر بزرگتر، شدن "آروان"!
ابرهای دیگه به اونها خندیدن. یکیشون گفت:
- من هم وقتی بچه بودم، خیلی از این فکرها میکردم... تو جوونی و سرت داغه...
یکی دیگه از ابرها گفت:
- این حرفهای گنده گنده رو بذارید کنار...
بعضی از ابرها بهشون بر خورد، خودشون رو باد کردن و پشتشون رو کردن به آروان.
بعضیها ته دلشون یاد جوونیهاشون افتادن و فکر کردن «بچه سرش داغه، چند وقت بگذره از شور و حال میافته».
بعضیهای دیگه پوزخند زدن. بعضیها شروع کردن به غرولند کردن. بعضیهام رفتن تو فکر «مثل اینکه خیلی بد هم نمیگه»...
آروان ولی حرفی برای گفتن نداشت، باید کارش رو شروع میکرد!
چند تا از ابرهای دیگه هم که حرفها رو شنیده بودن و از آروان خوششون اومده بود، اومدن کنارش و بهش اضافه شدن تا بزرگتر بشن و با هم کارشون رو شروع کنن.
آروان شروع کرد و رفت تو آسمون، به امید روزی که بتونه بباره و شهر رو آبی کنه… آروانی کنه… جز آسمون که همیشه آروانیه، همهی جهان رنگِ آروان بگیره…
ابر پیر، قصهاش رو تموم کرد و به ۱۲هزار بچه و نوهاش گفت:
- دیگه وقت خوابه بچهها، برید بخوابید.
بچهها و نوهها گفتن:
- مادربزرگ! نگفتی آخرش اون ابرها که رفتن تو آسمون چی میشن؟ نگفتی آسمونِ اینجا آخرش چی میشه؟
ابر پیر گفت:
- اون بمونه برای فردا شب... الان دیگه وقت خواب شده.
۱۱هزار و ۹۹۹ ابر کوچولو «شب به خیر» گفتن و رفتن خوابیدن.
مادر بزرگ هم خوابش برد.
اما… یه ابر کوچولو هر کاری که کرد، خوابش نبرد… شب تا صبح همهاش تو فکر آسمون بود…
پینوشت: برگرفته از داستان ماهی سیاه کوچولو؛ نوشته صمد بهرنگی